برگشت گفت (خیلی رک و بی پرده)حواست هست که داری چه کار میکنی؟4 سال حقوق ،دوسال مددکاری،مدتی بازاریابی حالا هم که معلوم نیست از کجا سردرآوردی؟!!!
منم تنها کاری که میتونستم بکنم این بود که بر و بر نگاش کنم .یعنی کارای دیگه ای هم بود که بکنما،مثل توضیح دادن ، قانع کردن اونم با مثالای پی در پی که کلی ادم موفق دیگه همین مسیرا رو رفتن یعنی ازمون و خطا کردن، امتحان کردن ، تا بالاخره سر جای حقیقیشون قرار گرفتن.
اما حس توضیح دادن نبود ، وقتشم نداشتم.ترجیح دادم انرژِی مو بذارم رو کارهایی بی نهایتی که قصدشون و دارم، فکر کردم دیدم آخر سر یعنی یک روز مونده به عمرم میفهمن که چه قدر من درست عمل کردم ، میپرسین چه ربطی داره به یک روزمونده به روز آخر عمرم؟
خب معلومه چون اون روز من احتمالا در حال انجام کاری هستم که متعلق به خود خود مه و خاطره این تجربه خوب ، حس زیبا و لبخندی که به لب دارم رو سر مزارم برا هم تعریف میکنن، اون روز میفهمن من چه قدر خوشحال بودم،چه قدر کارم درست بوده روزایی که وقتی داشتم مثه ی گنجشک امیدوار ازین شاخه به اون شاخه میپریدم تا عاقبت تک درخت سبز خودمو پیدا کنم
پ ن : این روزها فقط اینجا توضیحاتم رو ارائه میدم ، دنیای واقعی فقط برا عمل کردنه(: